loading...
آموزش های زناشویی و جنسی به صورت تصویری
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
سمیرابامن دوست میشی؟ 2 1025 aaaa
دامادها! وقتی عروس رو تو لباس عروسی می بینند 1 1386 habib
دو برادر بسیار غیرتمند 0 687 habib
تصاویر عاطفی زیبا از دختران 1 1112 habib
مجموعه تصاویر زیبا و عاشقانه از عروس و داماد های خوش حال 0 756 samira
عکس بغل کردن عاشقانه غروب 0 773 samira
عکس های جذاب عاشقانه 92-aks sheghane 0 652 samira
عکس و نوشته عاشقانه جدید 92 0 579 samira
عکس های عاشقانه بوسه 92 0 720 samira
حمله اسلام ستیزان به بانوان محجه در فرانسه 0 659 habib
ضرب المثل "میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد"به کجا برمی گردد؟ 0 564 habib
داستانک/تعریف ادیسون از شکست! 0 486 habib
شوخی جالب اکبر عبدی با احمدی نژاد+عکس 0 821 samira
عکس آلیا دختر اشکان دژاگه 0 770 samira
آکواریوم باورنکردنی دنیا +عکس 0 808 samira
بیاتو بازی با اسامی 0 462 samira
مجموعه دکلمه های زیبا برای نیمه شعبان و ولادت امام زمان (عج) 0 1530 habib
حدیث جمعه/دکلمه ی زیبا برای نیمه شعبان و ولادت امام زمان (عج) 0 570 habib
بازی پی اس پی Frontier Gate Boost Plus PSP 0 580 samira
عکس/ محمود رفت! 0 731 samira
admin بازدید : 605 دوشنبه 1392/09/04 نظرات (0)

داستان عاشقانه جدید...

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.

 

 

تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر

با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

 

چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

 

 

 

سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

 

 

دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...

 

admin بازدید : 755 یکشنبه 1392/09/03 نظرات (0)

داستان عاشقانه و فوق العاده رمانتیک مداد رنگی

dastane asheghanee91.12.27 300x228 داستان عاشقانه و فوق العاده رمانتیک یادگاری ...

داستان عاشقانه و رمانتیک جدید فروردین ۹۲

داستان جدید رمانتیک و عاشقانه فروردین ۹۲

داستان کوتاه عاشقانه و احساسی و رمانتیک یادگاری

از زندگی خسته شده بود. شقیقه هاش تیر می کشید. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود. چقدر خسته بود.  از نگاهش پیدا بود. تنها او میدانست.

چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود. به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او ، فکر او صدای او زندگی کرده بود.

…::: بقیه داستان عاشقانه و رمانتیک جدید فروردین ۹۲ یادگاری در ادامه مطلب :::…

اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود. هر اندازه که بود مطمئن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!

نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت. نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد.چه قدر زیبا بود … درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برابر ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.

سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه. وسط حرفش پرید گفت یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه. دیگه هیچی نشنید. انگار که مرد. قلبش دیگه نمی زد. صداش در نمی امد. گلوش خشک شده بود. تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو. بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم. اصلا باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را با هم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه. نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی را شنید که می گفت: تو را خدا اروم باش. مواظب خودت باش. نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه. رفت تو اتاقش. خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد ۱۰ تا اس ام اس با ۳ تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد  اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید. گوشی را قطع کرد.  چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر می زدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.

ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت. روز اخر شد. لحظه ی اخر فرا رسید. وقت گفتن خداحافظی. نمی خواست از دستش بدهد. نمی خواست بذارد برود. نمی خواست………. اما……………

نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت… گفت مواظب خودت باش. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.

گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشمانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند! بوسیدش. چقدر گرمایش را دوست داشت. اما حیف که اخرین بوسه بود. برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ.

نگاهش به ساعت افتاد. هنوز نرفته بود. با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود. خیلی تنگ.

صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند. گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود: من پروازم را از دست دادم. نمیرم.

می ای دنبالم؟

این بار هم چیزی نمی شنید. صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم. دوست دارم. می ای دنبالم؟

به خودش امد: اره. همین الان اومدم.

گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ. چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.

admin بازدید : 874 یکشنبه 1392/09/03 نظرات (0)
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه

 كرد چه دنياي عجيبي دنياي ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم

 وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

 ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به

 ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا

 بدهي هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه

 افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده

 بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودي دانشگاه مي آمدند نگاه

 مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت

  وارد دانشگاه مي شد.  منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده

 بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي

 ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو

 به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از

 هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم  ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله

 ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و اين دوستي در مدت

 کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به

 حسادت وا مي داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون

 بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن

 دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات

 عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه

 همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتا

ر خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

 در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي

 برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله

 رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي

 ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده

 بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد

 ولي بلاخره  تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر

 وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحريک مي کردند. منصور

 ديگه زياد با ژاله نمي جوشيد بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي

 گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن

 به ژاله گفت: ببين ژاله مي خوام يه چيزي بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و

 منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من ديگه

 نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و

 مهريتم.......  دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت س

ر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند

 منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما

 از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد  وقتي ديد ژاله

 داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين

 ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت

 ورفت. منصور گيج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو

 سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با

 عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد

 تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابي من چه هيزم تري به

 تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور

 رو به آرامش دعوت مي كرد بعد  از اينكه منصور کمي آروم شد دكتر ازش قضيه رو

 جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون

 داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از يک ماه پيش يواش يواش قدرت

 بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه

 ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه

 معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت:

 اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بي صدا اشک ريخت. فردا روز تولدش

 بود...
admin بازدید : 909 یکشنبه 1392/09/03 نظرات (0)

دکلمه ای زیبا از دفتر شعر سهراب سپهری که با خوش ذوقی خسرو شکیبایی زیبایی خاصی به خود گرفته..

 

صدای آب می آید

مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟

لباس لحظه ها پاک است

چه می خواهیم

بخار فصل , گرد واژه های ماست

دهان, گلخانه فکر است

سفرهایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند

ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریک می گویند

 

حجم: حدود 5 مگابایت

دانلود دکلمه عاشقانه خسرو شکیبایی:

admin بازدید : 700 یکشنبه 1392/09/03 نظرات (0)

رمان کوتاه عشق واقعا قشنگ
ارسال شده توسط کاربر 98 لاو hosseinam
 
هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می آورد.
یه زندگی پر از مهر و محبت.
تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.
همه چیشون رویایی بودو با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد اوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن.
واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن .
با اینکه 5 سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند .
وقتی همدیگه رو تو اغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشودنی اسمونی فرا میگرفت.
همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیر تر به خونه اومد، گرفته بود دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی دهها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود ووقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بودو چرا دیر کرده نداشت.
برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه .
بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود.
 
تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ظنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد .نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .
 
سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییهاو دوریها سام رو فهمیده بود.دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد .مرد ارزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.
اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد.
کار از کار گذشته بود .صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملواز نفرت سام رو ترک کرد وبا اولین پرواز به شهر خودش برگشت..روزهای اول منتظر یک معجزه بود،شاید اینا همش خواب بود .
اما نبود .همه چی تموم شده بود.
اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه.
هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا ارزو میکرد.ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت. .3سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید.خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد.دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت:سام درست 6ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد 
 
.اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت:عاقبت خائن همینه.واز دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد..اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این 3 سال همیشه آزارش داده بود.اخر شب به خونه قدیمیشون رسید.باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند.در زد هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه.قلبش تند تند میزد. دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .
 
ولی بخودش جراتی داد.بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد.پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد:هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه.نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود.کلیداش رو دراورد وتو جا کلیدی چرخوند . در کمال ناباوری در باز شد/همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بوددلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید.کلید برق رو زد .باورش نمیشد/همه چی دست نخورده سر جاش بود .
 
عکسهای ازدواجشون ،مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند.و خونه تمیز بود.با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه .چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد.درست مثل روز اول.کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود.
 
ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام.کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت .حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن.چند عطر زنانه ویک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانهمیفرستاد بود.
 
گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام،بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید،و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند.نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن.بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت .با اون خط قشنگش نوشته بود:از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها.بلاخره جواب آزمایشاتم اومد /و دکتر گفت داروها جواب ندادن .بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم.
 
آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم.
چه طوری آمادش کنم،چطوری.اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگم سختر.مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه.اخرین صفحه رو باز کرد.اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته:مولی مهربانم سلام.امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده.منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت.پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی.این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی.اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود.
سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند .عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم. بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش .اونی که عاشقانه دوستت داره سام.راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه.سام تو.مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد. سام منو ببخش .بخاطر اینکه توی سختترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. 
 
چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید
admin بازدید : 644 یکشنبه 1392/09/03 نظرات (0)

بخداعاشقی زورکی نیست....باورنداری داستان واقعی من بخون
 ـ((بنام خالق دوستی))ـ
من میخوام داستان خودودوست دخترم×الناز× رابرای شما تعریف کنم که تجربه ای بشه برای شما عزیزان..........بقرآن واقعیته
 
من صیاد برای امتحانات ترم دوم سال سوم تجربی میخوندم که یک دفعه شماره ای ازشهرزنگ زد...منم گوشی روبرداشتم وهرچه الو الو  کردم کسی جواب نداد....
 
ناراحت شدم وگوشی روقطع کردم....دوباره زنگ زد بازهم حرف نزد...چندین وچندبار...
 
تازمانیکه روزبعدش وقتی زنگ زد بهش گفتم :حرف بزن تابدونم آدمی...
پس مجبورشدحرف بزنه..گفت:معلومه که آدمم..خرکه نمیتونه زنگ بزنه..
دیگه منم فهمیدم دختره..پس زودازش معذرت خواستم وازش اسمشوپرسیدم..
گفت:اسمم شکیلا است...میخوام باهات دوست شم..میخوای باهام دوست شی؟؟..
منم که ازخدام بودگفتم:اره..ولی ازاول بگم که من نمیتونم زنگ بزنم چون سوگند خوردم به هیچ دختری زنگ نزم..
گفت :باشه...
پس روزبعدش دوباره زنگ زد دوباره حالموپرسیدوگفت:دلم واسه صدات تنگ شده بود خواستم توحرف بزنی....
پس منم خوشحال شدم وباخودم گفتم:بابادوست داشتن چقدرخوبه..
پس بهش گفتم که بذار برم یه جایی بعدباهات حرف بزنم ..
گفت: باشه....
خوب..حدودنیم ساعت باهاش حرف زدم داشتم می لرزیدم ازیه طرف درسام مونده بودازطرف دیگه مادرم صدام میکردومیگفت:داری چیکارمیکنی؟
خوب منم رفتم پیش دوستام وبهشون پوزدادم که یه دوست دخترشهری دارم که خودش بهم زنگ میزنه...
خوب دوستام بهم گفتند:میخواد سرکارت بذاره...
ولی من گوش ندادم....
خوب هرروز وهرروزکارم شده بودحرف زدن   ولی اینوبگم که درساممو خوب میخوندم...
خوب انگارشکیلا ازم خوشش اومده بودپس گفت:راستشوبخوای اسمم فرح است بهت دروغ گفتم...
منم که هرروز بیش تروبیشتر عاشق ودلبستش میشدم گفتم باشه اشکالی نداره ولی من ازاول بهش راستشوگفتم..
خوب به داداشم هم گفتم ..گفت:مرام این دخترا اینه که ترا دلبسته خودکنه وبعد دیگه تومجبور میشی خودت بهش زنگ بزنی...
این حرفش خیلی حسابی بود...منم باخودم گفتم که:راست میگه دیگه جوابشونمیدم امتحانات روخوب میخونم...
ولی نشد زبونم نمیگرفت که بهش بگم که زنگ نزن..
خوب اون بهم میگفت دوست دارم میخوام تااخرش باهات باشم...
منم گفتم:تانبینمت نمیتونم باهات باشم..   گفت :باشه..
خوب امتحانات تموم شدن..منم هنوزبااون بودم.هرروززنگ میزدونیم ساعت باهام حرف میزد.
فرح اسم روستاموپرسید.منم بهش گفتم...اونم گفت:مااونجافامیل دارم..
ازش پرسیدم کیه؟..بعدش دونستم همسایه ماست پس خیلی خوشحال شدم..
پس اون اسم مادروپدر وخلاصه خونوادشوگفت..
منم مجبورشدم اسم همه روبگم.وبعدقطع کردن گوشی همه اسامی رویادداشت کردم..
خوب همه روز حال مادرمومیپرسید..منم میگفتم سلام میرسونه..
خلاصه بدجورتودلم جاگرفت..خوب من که کارگری هم میکردم برای اینکه کم نیارم میگفتم اومدم کمک داییم اینا...ووقتی چوپانی میکردم میگفتم کسی نبودکه کمک عموم کنه من میرم.
قسم که میخوردم هم راست بودچون گوسفندان مال عموم هم بودن یاعلفها مال یکی ازفامیل های دورم بودند که مابهش میگفتیم دایی..
خلاصه اینطوری کارمیکردم..
یه بار فرح چندروزبود که زنگ نمیزد باخودم گفتم که حتما تنهام گذاشته ولی بعدشش روز زنگ زد متعجب شدم منم به بهونه نماز رفتم باهاش حرف زدم..
گفتم چرازنگ نزدی؟     گفت:خونه داییم روتمیزمیکردم نتونستم زنگ بزنم...منم گفتم:باشه..
خوب یه روز که زنگ زدگفت:صیاد بخدامن بهت دروغ نگفتم ولی اسمم النازه  ترا خداببخش..
منم ناراحت شدم گفتم:نه اگه میخوای بازم اسمتوعوض کن..
گفت:نه بخدااسم راستمه..
خوب بخشیدمش .. بعدش گفت:میتونی بیای دیدنم..
منم که نمیخواستم برم چون پول زیادمیرفت.یه بهونه آوردم.خداراشکرازسرم گذشت..خوب من ازترس مادرم میرفتم تویه اتاقی وباهاش حرف میزدم ولی مادروداداشهام فهمیدن..
پس فقط پدرم مونده بود که تواین روزاچندبارپدرم منودیدکه دارم باتلفن حرف میزنم...
 
خوب این روزا الناز انگار ازم خسته شده بود.چون وقتی باهاش حرف میزدم بایه دوستش حرف میزدیابهونه می آوردکه گوشی روقطع کنه...
واقعیتش منم حق روبه اون میدم آخه تاحالا کدوم دختر تموم زنگارو به دوست پسرش میزنه؟
خوب بهش گفتم:ازم خسته شدی؟
گفت:تازه دارم عاشقت میشم....     ولی ازحرفاش دونستم که دلش اینونمیگه...
النازبعضی اوقات بهم میگفت دوست پسرداره.منم ناراحت میشدم وبهش میگفتم:دستت دردنکنه وزودگوشیرو قطع میکردم...ولی بعدش زنگ میزدومعذرت میخواست ومیگفت شوخی کردم..
ولی من حس میکردم که النازدوست پسرداره.ازش میپرسیدم؟
ولی اون قسم میخوردنداره ولی یه پسرعموداره که به خواستگاریش میاد..
وقتی اینوشنیدم کم مونده بودگریه کنم...حتی شب گریه کردم باورم نمیشد دارم گریه میکنم..وقتی گریه کردم کمی دلم سبک شد...
خوب قراربود روزبعدش عموش به خواستگاریش بیاد..
پس منم بهش گفتم:پسرعموت رادوست داری؟        گفت:بخدانه..ولی به زورمیاد..
گفتم:تراخداجوابشونده.بخدااگه جوابشوبدی پس باید سرقبرم حاضرشی..
گفت:بخداجوابشونمیدم مطمئن باش..
روزبعدش ازالناز درباره خواستگاری پرسیدم..
گفت:بخداازاتاق نیومدم بیرون..جوابشوهم ندادم
پس منم خوشحال شدم وباورکردم دوستم داره ..
خوب   شبها که خوابم نمیبرد فقط توفکرالناز بودم همه شبهام اینطوری بود بخداتاساعت یک شب نمیخوابیدم..خوب دیروزالناز که زنگ زد..
گفت خسته است وفقط میخواد من حرف بزنم.منم گفتم باشه..
خوب الناز اول حرف نزد بعدش حرف زدوشروع کردبه اینکه دوست پسرداره...
منم ناراحت شدم..بهش گفتم:خوب کاری نداری؟میخواستم خداحافظی کنم..
گفت ناراحت شدی؟  باباشوخی کردم بخدامن ناراحت بودنت رو دوست دارم...
منم گفتم باشه  وبعدش باهم حرف زدیم...
خوب اینباربه خیرگذشت...
امروزالناز که زنگ زدگفت:صیادمیخوای ازهم جداشیم؟
گفتم :چرا؟    گفت:راستشو بخوای صیاد من به خاطرتوخیلی اذیت میشم..میخوام دیگه با هیچکسی دوست نشم.. اینم فهمیدم که تومعنای عشق وعاشقی رونمیدونی....
 
بغض گلوموگرفت کم مونده بودگریه کنم ..
گفتم:کی اذیتت کردم؟بخدااگه من اذیتت کردم الان خودمومیکشم ودیگه کسی نیست که اذیتت کنه..
بعدش گفتم:بهم میگی معنی عاشقی رونمیدونی..خوب باشه من نمیدونم ولی پس چرا وقتی باهات حرف میزنم قلبم میزنه.پس چراوقتی میگی ناراحتی کم می مونه بمیرم.باشه این عاشقی نیست ولی توبهم بگوعاشقی چیه؟؟؟
گفت:صیادبخاطرخودمون میگم.
منم گفتم:لازم نیست فقط تراخدا حرف بزن..ناراحت نشو...گوشیروقطع نکن...
خوب باصدتادرد و بلا درستش کردم.رفتم پیش دوستام وجریان رو بهشون گفتم..
اونا گفتند:هرجور که دلت بخواد ولی النازبه دردت نمیخوره..
همین روگفتند ومن اومدم خونه..
خوب الانم من دارم این متن رومینویسم باخودم میگم فردابهش میگم که اگه دلت بخواد باشه ازت جدامیشم...حالاببینیم چی میشه؟؟.........
خوب دیشب اصلا نخوابیدم..قلبم بدجورمیزد...دستموکه میزاشتم روقلبم جوری میزد که انگار میخواددربیاد..هی توفکرش بودم.ازیه طرف میگفتم:اگه راستکی ازم جداشه من بدون اون چیکار کنم؟   ازیه طرف هم میگفتم:اشکالی نداره دختربه این زیادی...
فکرم بدجورمشغول بود  که ناگهان خوابم برده بود...
خوب صبح شد دلم بدجورگرفته بود آهنگ های غمگین گوش میدادم...دلم به حالم میسوخت به خودم میگفتم:حقته چرابه این زودی تمام داروندارتو بهش گفتی؟..خیلی ساده ای...
یه دفعه صدای آهنگ گوشیم قطع شد..دیدم النازه که داره زنگ میزنه..
خوب میترسیدم گوشیروبردارم.چون فکرکردم ازم خداحافظی میکنه...
خوب گوشیروبرداشتم...
خوب الناز دوباره مثل همیشه شاد احوال پرسی کرد..
بهش گفتم:حرفای دیروزت جدی بود؟تراخدامیخوای ازم جداشی؟
گفت:باباشوخی کردم..دیروز کمی ناراحت بودم.واسه همین این حرفاروزدم..
ولی من هنوزناراحت بودم..گفتم:دستت دردنکنه..چرامیخوای ناراحتم کنی؟
گفت:من ناراحت بودنت رودوست دارم..
بعدش گفت:راستی امروز میریم خونه عموم..ها..
گفتم:مگه قول ندادی که به اونجانری؟
گفت:بخدا من بایدتنها توخونه باشم واسه همین باید برم..راستی فردابرمیگردیم..
گفتم:باشه مواظب خودت باش..
گفت:چشم...                      بعدش خداحافظی کردورفت......
یه روزگذشت زنگ نزد........
دوروزشد عصرباتلفن عموش زنگ زد ولی جواب ندادم....
روز بعدش که زنگ زد...گوشیروبرداشتم احوال پرسی کردوگفت دیروز که زنگ زدم چراگوشیروبرنداشتی؟
گفتم:گوشیموجاگذاشته بودم.گفتم:خوب چه خبر؟خوش گذشت؟
گفت:چه خوش گذرونی چی؟..پسرعموم به سربازی رفت همه ماگریه میکردیم....
منم خیلی ناراحت شدم از اینکه اون این حرفاروزد..بهش گفتم:توهم گریه کردی؟
گفت:اره چه اشکالی داره خوب پسرعمومه....
دیگه بیشتر ناراحت شدم..خوب اون روز هم گذشت..ولی غم دیگه ای هم به دلم اضافه شد
خوب قراربودفردابه سیب چینی بریم  پس بهش گفتم..اونم گفت باشه..
من همه چیروبه الناز میگفتم هراتفاقی که می افتاد....
خوب روز بعدش که زنگ زدمن سیب میچیدم پس خداحافظی کردموبهش گفتم عصرزنگ بزن...
چندروزگذشت همه روز سیب چینی وعصرهاباالناز حرف زدن...
یه روز یه ایرانسل واسم پیام داد.منم بهش گفتم باکی کارداری؟
گفت باروحام...
منم بدون خجالت گفتم:من روحامم..بعدکلی پیام فرستادن اون فهمید که روحام نیستم..
ازم پرسید اسمم چیه؟منم که نمیدونستم پس واقعیتوبهش گفتم پس بهش پیام دادم که ازت خوشم اومده میتونی گوشیروبرداری میخوام باهات حرف بزنم؟           گفت:باشه...
پس وقتی به ناهاراومدیم زودباایرانسلم بهش زنگ زدم..صداش خوب نبود ولی خوب حرف میزد..
خوب ازش اسمشوخواستم اون نگفت بعدش گفت دوست دخترداری؟
منم بدون دروغ راست گفتم :اره اسمش النازه..
گفت:چقدر روک وراست؟؟
گفتم:چیکارکنم خیلی دوستش دارم..
پس گفت:بهش خیانت نکن وتاآخرش باهاش باش
بعدش گوشیروقطع کرد..
بعدچندروزالناز زنگ زد وحالی ازمن پرسیدومن ماجرای خودموواسش تعریف کردم...خوب اولش ناراحت شد گفت:حتما بهش پیشنهاد دادی که بعدش اسمموآوردی...
منم باصدتا درد وبلا دوباره راضیش کردم خوب بخیرگذشت....
خوب خیلی گذشت همه روز مثل هم گذشتند تازمان مدرسه رفتن رسید...
به مدرسه میرفتم ولی تموم هوشم پیش الناز بود چون چندروز بودازش بیخبربودم...
چندروز گذشت زنگ زد...
خوب روزایی که زنگ میزد خوب بود میتونستم درسهاروبخونم ولی روزایی که زنگ نمیزد ازدلهره شبهاخوابم نمیبرد..
خوب دوسه ماه اول مدرسه بدگذشت ولی بعدش برای درس خوندن خیلی انگیزه داشتم ..سرکلاس که حاضرمیشدم بدجورازمعلم هاسوال میپرسیدم..هم کلاسیهام ازسوالهام بیزارمیشدند
خوب سه هفته شد ولی الناز زنگ نزد باز شبهای بیقراری...
یه روز که سرکلاس بودم یه ایرانسلی هی بهم زنگ میزد ..زنگ که خورد گوشیرو برداشتم ولی حرف نزد بعدش که من بهش زنگ زدم یه دخترگوشیروبرداشت ..خوب تاگفت:الو...
گوشیروقطع کردم..بعدش پیام دادکه من النازم..
منم که ترسیده بودم باخودم گفتم:اگه النازباشه بدبخت میشم هی من بایدبهش زنگ بزنم ..
پس هیچ جوابی ندادم...ناهار که خوردم ...بازالناز زنگ زدباهمون ایرانسله..
خوب من هم گوشیرو برداشتم..گفت :چی شده؟  تاگفتیم النازیم جواب ندادی...
گفتم :نه...فقط نخواستم بهت خیانت بکنم...
خوب باهزاردروغ درستش کردم....خوب النازازمن احوال پرسی کردوگفت:بخاطراینکه نتونستم بهت زنگ بزنم منوببخش.بخداتلفن ما یک طرفه شده چون پولشوپرداخت نکردیم...
منم گفتم:اشکالی نداره ولی بخداخیلی دلتنگت میشدم...
خوب بعدش بهم گفت که دیگه توهم بایدبهم زنگ بزنی..منم گفتم باشه ولی خودت میدونی که نمیتونم.بعدده دقیقه حرف گوشیروقطع کردوپیام میداد منم بهش پیام میدادم .باخودم میگفتم اینطوریم باشه خوبه...
خوب تایه هفته باپیام دادن ازحال هم باخبرمیشدیم ولی دو روزی میشدکه  الناز حتی پیام ندادهرچی پیام میدادم جواب نمیداد..قلبم به تندی میزد که خداچیزی نشده باشه..
شب شد وهمه ی خانواده ام به خونه ی همسایه مون رفتند پس من وداداش بزرگم توخونه موندیم  پس من که خیلی دلتنگ الناز شده بودم باتلفن خونه بهش زنگ زدم...گوشیش اشغال بود هی زنگ میزدم بازاشغال بود بعدنیم ساعت هم بازاشغال بود کم مونده بود که ازدلشوره بمیرم..دوباره که زنگ زدم گوشیروبرداشت  گفتم:چی شده بدجورگوشیت اشغاله نکنه بایکی بجزمن حرف میزنی؟
گفت:آره..
گفتم:چی میگی؟ اشک توچشمام جمع شد بدجور سردرد گرفتم صدام درنمیومد پس گوشیرو بدون خداحافظی قطع کردم..
دیدم الناز به شماره موبایلم زنگ زد..گوشرو نمیخواستم بردارم ولی گفتم بذاراین حرف آخرمون باشه پس برداشتم.
النازگفت:صیادچه فکری کردی؟من فقط ترودارم چطوری میتونم بایکی دیگه حرف بزنم؟
منم گفتم:پس چرامیگفتی داشتم بایکی دیگه حرف میزدم؟
گفت:خودت میدونی که تلفن خونه مسدوده پس زن داداشم با مادرش حرف میزد واسه همین اشغال بود..
دیدم الناز راست میگه پس ازش عذر خواستم وازش خداحافظی کردم..
وضو گرفتم ونماز خوندم بعدش دعا کردم که خداجون هرگز النازرو ازم جدانکن..
وقتی به تخت خواب رفتم باخودم فکرمیکردم که بدجورترسیده بودم ها..به خودم میخندیدم.. ولی باز توفکرالناز بودم که چرااینقدر نسبت به من بی احساسه؟منودرک نمیکنه؟
خوب هرچی بود بخیرگذشت ماهم خوابیدیم..
فردا که شد ازترس دیش زنگ نزدم النازهم نه پیام دادونه زنگ زد..
دو روز شد زنگ نزد..سه وچهار روز شدازالناز بیخبربودم پس قبل ظهر بهش یه پیام دادم که:(الناز باورکن دوستت دارم تنهام نذار)
دیدم الناز زنگ زد گوشیر که برداشتم دیدم یه مردحرف میزنه نگو داداشش بود پس کلی فحش به ما داد ولی من تادیدم شروع به فحش کرد گوشیرو گذاشتم رو زمین..
باخودم گفتم:هرچی بگه حق داره خوب داداششه..بخاطرالنازهم که شده نباید بهش چیزی بگم..خوب بعدچنددقیقه گوشیرو قطع کرده بود ولی با یه شماره ی دیگه زنگ زدباز وقی گوشیرو برداشتم دیدم دوباره خودشه گوشیرو خاموش کردم...
گفتم :عجب اشتباهی کردم ها..نباید پیام میدادم..
خوب روز بعدش الناز زنگ زد ولی ازماجراخبری نداشت تابهش گفتم ...خودشوناراحت کردوگفت :الان میرم پیشش وبهش میگم:چه حقی داره که گوشیموبرداشته..
ولی من ازش خواستم که نره چون حق داشت..
خوب الناز ازم عذرخواست ولی بهش گفتم:بابالازم نیست همین که هنوزبامنی برام کافیه..
خوب گذشت ولی ازدلتنگیهای النازچی به سرمن می اومد فقط خدامیدونست بدجور دلواپسش میشدم ...بعضی اوقات فکرمیکردم اگه الناز ازم جداشه بهتردرسامومیخونم...ولی بخداوقتی باهاش حرف میزدم بیشتراز همیشه انگیزه واسه درس داشتم.خانواده ام ازاینکه من حدودیک ساعت وقتم روباالناز میگذرونم(اون هم باتلفن)ازدستم ناراحت میشدند خوب حق داشتندولی بخدایکبارهم من به الناز زنگ نزدم بجزیک باراون هم ده دقیقه..ولی خونواده هم بایدحال ماجوانان رودرک کنند خوب خودشون هم چنین تجربه ای داشتند..خیلی سخته که خونواده تروا ازاون چیزی که میخوایی دورکنند من هم به این دلیل بکوب درس میخوندم حتی شبها به درس خوندن می پرداختم...خداروشکر امتحاناتم ازخیلی ازهم کلاسی هام خوبتروبهتربودند...
راستی اگه من هی ازتلفن هام میگم به این دلیله که جزتلفن راه ارتباطی باالناز نداشتم..
خوب بگذریم ...بعد تلفن قبلی خیلی گذشت که الناز زنگ نزد من همچنان منتظرش بودم ولی بیهوده بود انگاری الناز ازمادل بریده بود خوب یه سه هفته ای گذشت ...باخودم گفتم بذارسر یه فرصت باهاش حرف میزدم...یه روز که من تومدرس بودم یکی ازدوستام به زورمن رو به شهربرد خوب من هم که دیدم فرصت خوبیه واسه دیدن الناز پس میخواستم بهش زنگ بزنم ولی ازیه طرف که شایددوباره داداشش گوشیروبرداره میترسیدم وازطرف دیگه اینکه النازخیلی وقت بود باهام حرف نزده بودوحتی شایدازم دل بریده بودپس دستم نمیومدکه زنگ بزنم..ساعت یازده بودقلبم تندتند میزدکم مونده بودازجاش دربیاد بدجورنفس نفس میزدم دوستم منومسخره میکردکه چت شده؟کم مونده بمیری..نمیخوای که کوه بکنی؟
خوب ازعصبانیتم به شماره تلفن الناز زنگ زدم.ولی کسی گوشیروبرنداشت باچندتاشماره ی دیگه هم زنگ زدم ولی بازنشد انگار قسمت نبود خوب دوستم کارشوانجام داد پس میخواستیم برگردیم ئوباره زنگ زدم نخواستم فرصتوازدست بدم ولی بازبرنداشت خوب ماهم برگشتیم دیگه بیخیال الناز شدم گفتم :دیگه حتی گوشیرو رومابرنمیداره دیگه بسمه..
ولی دل بی صاحابم دست بردارنبود ...
خوب دوروز دیگه هم گذشت شب شد ازهمیشه بیشتردلتنگ النازبودم پس مجبورشدم بهش زنگ بزنم خوب گوشیروبرداشت تاگفتم :الو...
اون هم جواب داد ولی فکرکردم مادرش بود قطع کردم ودوباره زنگ زدم..این بار زن داداشش گوشیروبرداشت.
خوب بعداحوالپرسی زدم به کوچه علی چپ وگفتم :آقای فلانی اونجاهستند؟
جواب داد:نه.........                        پس گوشیروقطع کردم...
کمی ازاضطرابم کم شد ولی چیزی دستگیرم نشد.
روزبعدش دوباره الناز زنگ زد باتعجب گوشیروبرداشتم اولش باورم نمیشد که اون دوباره برگشته ..خوب گوشیروبرداشتم..مثل سابق دوباره الناز احوال پرسی کردوگفت:خوبه دلتنگ ماهم میشی...دیشب زنگ زدی؟......                               منم گفتم:پس چی     فکرکردی ما دل نداریم...
الناز خندیدوگفت:واقعیتش گفتم ببینم که من اینقدردلتنگ صیادمیشم اون هم دلتنگم میشه؟واسه ی همین زنگ نزدم..
جواب دادم:خوب دیدی که مادلتنگت شدیم خوب باورکردی دوستت دارم؟
گفت:آره معلومه...
خوب گفتم:اومده بودم دیدنت ولی گوشیروبرنداشتید.
باشوق گفت:تراخدااومده بودی دیدنم؟کی اومده بودی؟
گفتم:چهارشنبه بعدظهر.
گفت:ولاماچهارشنبه به دیدن پدرمون میریم اگه میدونستم میایی نمیرفتم
(شایدبرای شما سوال باشه که مگه پدر الناز کجا بود که الناز به دیدنش می رفت؟درسته؟              ولی جوابشونمیگم چون نمیخوام موضوع بازتربشه)
خوب باخوشحالی گوشیروقطع کردمن هم خوشحال شدم که دوباره بهترین کسم دوباره یادم کرده ودوباره بهم یادآوری کردکه تاآأخرش بامنه..خوب بعدش الناز خوب زنگ میزد هرروز ولی این باعث میشد که مادروبرادرهام فکرکنند دیگه فکروخیالم فقط النازه ومن به درسام نمیرسم ولی بخداسخت تواشتباه بودند چون وقتی باالناز حرف میزدم فکرم بازتر بود وهیچ دغدغه فکری نداشتم...
خوب امتحانات گذشتند خداراشکر که خیلی خوب بودند...کم درس داشتم فقط تست کنکور میزدم...این یه هفته اوج خوشحالیم بود چون ازیه طرف بافکر باز باالنازحرف میزدم وازطرف دیگه درسام خوب بودند خوب چندهفته ایجوری سپری شد..
یه شب الناز زنگ زد بدجورتعجب کردم  چون النازتابحال زنگ نزده بود گوشیروبرداشتم ورفتم تویه اتاق که ازشانس بدم بخاری توش نبود ازیه طرف می لرزیدم وازیه طرف با الناز حرف میزدم وازطرف دیگه میترسیدم پدرم صداموبشنوه ..خوب هرجوری بود گذشت ولی بعداون شب الناز بازچندروزی(ده روز)زنگ نزد ازدلتنگی کم بود دق کنم ..شبها هی توفکرش بودم یه شب توخوابم تعدادزیادی قارچ دیدم  زود رفتم سراغ کتاب تعبیرخواب..نوشته بود (که قارچ نشونه ی رسوایی عشق است).بدجورترسیدم گفتم دیگه الناز رفت اینقدر دلم گرفت که کم مونده بود بمیرم ولی گریه ام نمیگرفت اومدم روکامپیوتر وچندتا آهنگ گوش دادم آخه عادتمه وقتی دلم بگیره یاناراحت باشم باآهنگ گوش دادن آروم میگیرم کمی آروم شدم مزه ی شوری حس کردم نگوکه ازچشام اشک میاد(اگه باورنداری هنوز خداروشکر تنهایی روندیدی).نمیدنم چم شدقلبم تندتند میزد ولی کاری ازم برنمی اومد بعددوسه روزدیگه من که دیگه ازالناز بی خیال شده بودم ولی بخدا هنوز دلم باهاش بود بعدازظهراون روز یه ایرانسلی بهم زنگ زد نشناختمش  ولی برداشتم حرف نزد وقطع کرد دوباره زنگ زدوقطع کرد بارسوم جوا ندادم اونم دوباره زنگ نزد...هی توفکر این شماره بودم روزبعدش بهش زنگ زدم ولی حرف نزد بهش پیام دادم که کارداشتید زنگ زدید؟
جواب ندادولی هی تک زنگ میزد منم به یکی ازدوستام گفتم که یه ایرانسل هی بهم زنگ میزنه..گفت:خوب بهش زنگ بزن .شاید اصلا دخترباشه؟
منم گفتم باشه..پس زنگ زدم زودگوشیروبرداشت وبازبون خودمون (کردی)گفتم:سلام خوبی؟
ولی اون فارسی جوابموداد پس زودگوشیروقطع کردم چون مطمین بودم النازه ومیگه توکه واسه دختر زنگ نمیزدی؟پس چی شد؟
پس زود بهش پیام دادم که دوست دختر دارم لطفامزاحم نشو.
ولی جوابی نداد زودباتلفن خونه بهش زنگ زدم.گوشیروبرداشت
منم دروغکی گفتم الناز تویی؟ گفت:چیه؟نمیخوای من باشم؟
خوب گفتم:ازخدام هم هست ولی چراخودتومعرفی نکردی؟
گفت:میخواستم امتحانت کنم   گفتم:آخه چندبار؟   گفت:هنوزمونده تابهت اعتماد کنم...
ولی من که ازخوشحال داشتم دیوونه میشدم  خوب گفتم:امتحانم چطور بود؟    گفت:خوب بود ولی توبازبهم زنگ زدی؟
گفتم: نمیدونستم دختره؟وگرنه عمرا زنگ نمیزدم..
گفت:باشه یه باردیگه هم امتحانت میکنم..بعدش گفت:عجب دهن لقی ام ها.گفتم میخوام امتحانت کنم....
خ.ب بعد کلی خنده وخوشحال وبعدیه ربع حرف زدن با تلفن خونه ازش خداحافظی کردم..
امروز هم که دارم اینو مینویسم دارم باهاش اس بازی میکنم..
خوب امروزهم گذشت ببینیم فرداچه میشه....
خوب دوسه روزبهم اس میدادیم ولی بعدچندروز گوشی الناز خاموش شد بدون اینکه اصلابهم بگه..
نگرانش شدم هرچی زنگ میزدم خاموش بود پس فکر کردم که من بهش اس میدم هروقت روشن کردخوب پیام رومیخونه...شب واسش اس دادم ولی تحویل ندادروزبعدش دیدم تحویل داده پس زنگ زدم ولی بازخاموش بود کم مونده بوددق کنم..باخودم فکر میکردم خوب شد دیگه لازم نیست بهش زنگ بزنم ولی ته دلم این نبودچون خیلی وقت بودباهاش بودم یه جورایی بهش عادت کرده بودم ولی واقعا عاشقش بودم شایدخنده دارباشه من که ندیدمش عاشقش شدم خوب چیکارکنم دله...خوب هی اس میدادم که چراگوشیت خاموشه ولی جواب نداد پس چندروز نه زنگ زدم ونه اس دادم ..سرکلاس بودم که یهویکی واسم اس داددیدم النازه.یه اس عاشقی فرستاده خوشحال شدم.مدرسه که تعطیل شد به مغازه یه دوستم رفتم وباایرانسلم بهش زنگ زدم.گوشیش اشغال بود بدجورناراحت شدم گفتم حتما بایکی دیگه داره حرف میزنه.هی زنگ زدم قلبم کم مونده بودازجاش دربیاد اخرش گرفت.تاگفتم ااو...
گوشیروقطع کردواسش اس دادم که :تادیدی منم گوشیروقطع میکنی باشه مزاحم نمیشم.
گفتم :دیگه ازش میگذرم بسمه.
پس واسش اس دادم وگفتم خداحافظ...
وقت رسیدم خونه..النازهی تک زنگ میزد..روستاهم که ایرانسل انتن نمیداددزدکی باتلفن خونه بهش زنگ زدم..گفت:باورکن باعموم حرف میزدم بخداچندروز بود که درگیر کارهای بابام بودم واسه همین گوشیم خاموش بود.
گفتم:باشه ولی چرااس هاموجواب نمیدادی؟تراخداجواب اس هاموبده باشه؟
گفت:بخداامروزهم گوشیموخاموش میکنم ان شاال.. بعداجواب اس هاتومیدم..راستی واسه سیزده بدرمیامیم روستاتون ها...
منم خوشحال شدم وگفتم:قدمتون روچشم....
خوشحال شدم دوباره که زنگ زدم خاموش بود دیگه زنگ نزدم حدودا دوهفته گذشت یه روز که گوشیموتوشارژ گذاشتم وخودم بیرون رفتم تااومدم توخونه چهارتا بی پاسخ داشتم.که همشون ازخونه عموی الناز بود.منم که ازش ناراحت بودم گوشیموخاموش کردم روزبعدش دلم دوباره هوای النازوکرد منتظرش بودم تازنگ بزنه..ساهت سه بعدظهربودکه زنگ زد.کلی باهم حرف زدیم ومعلوم شد که به روستاشون رفتن خوب منم که دل خوشی ازرئستاشون ندارم بهش گفتم:که زودبرگرده ولی انگاری عموش نمیزاشت که برگرده..
خوب دوسه روز به چهارشنبه سوری مونده بود.النازگفت:میخوام چهارشنبه رواینجابمونم.
منم بااصرارزیادگفتم:که برگرد.
گفت :ببینم چی میشه..
خوب خداحافظی کردیمو گوشیروقطع کردم.روز بعد چهارشنبه الناز باتلفن خونش زنگ زدوگفت که برگشتیم.گفتم دستت دردنکه وبعدچن دقیقه گوشی قطع شد بعدش دوباره زنگ زدولی باز قطع کرد بعدش زنگ نزد چندروز گذشت
خیلی دلتنگش بودم جوری که دنیابرام سیاه شد.
چشمم همش به گوشی موبایل تودستم بود انگار موبایلم جزیی ازبدنم شده بود
 
بقيه داستان صيادودوست دخترش الناز
 
بهش زنگ نزدم گفتم بزارخودش بهم زنگ بزنه
هرچقدمنتظرموندم زنگ نزد
خوب من که داشتم ازدلتنگی میمردم بهش زنگ زدم ولی...........
متاسفانه گوشیش خاموش بود ازناراحتی هرچی فوش ودریوری به دهنم اومدبه خودم گفتم.خودمومیزدم بقرآن خیلی دوستش داشتم ولی اون دوستم نداشت..
بعدچندوقت بیخبری ازالناز یه باربه گوشی خونشون زنگ زدم ازشانس من گوشیشون روشن بود ولی مادرش برداشت زودگوشی روقطع کردم.دیگه جرات نداشتم بهش زنگ بزنم
بعدیه ماه تصمیم به فراموش کردنش گرفتم بااینکه نمیتونستم ولی دیگه به روی خودم نمی آوردم.یه روز که توعزاداری بودم یه شماره ناشناسی بهم زنگ زد گوشی روبرداشتم سلام کردوگفت:آقاصیاد؟
گفتم:شما؟
گفت:آقاصیاددوست پسرالناز؟
گفتم:مگه هرصیادی دوست پسرالنازه
گفت:نه ولی توآره..
گفتم :مزاحم نشو آقا.اشتباه گرفتی
گفت:تروبقرآن قطع نکن.ببین من نزدیک یه ماهه باالناز نامزدکردم
شمارتو ازوابستگانش گرفتم گفتم درمورد الناز ازت بپرسم وبدونم چجوردختریه؟
منم که داشتم ازناراحتی دق میکردم خواستم یه دل پر هرچی دلم بخوادروبهش بگم ولی دلم نمیومد.خلاصه بهش گفتم من عاشقش بودم چه ناراحت بشی چه نشی..
ولی انگاری دوستم نداشت عیبی نداره شایدقسمت این بوده.
آرزوم اینه که النازخوشبخت شه حالاکه قسمتش بامن نبودبزارخوش باشه.
گوشی روبدون خداحافظی قطع کردم دیدم دوباره زنگید روش اشغال کردم بهم اس دادکه تروخداببخش باورکن الناز یه جوردیگه ازت میگفت
منم دیگه به پسره نه زنگ زدم ونه اس دادم حالاهم نمیدونم چیکارمیکنن.
چیزی که برام مونده اینه که "عاشقی زورکی نیست ونبایدگدایی محبت کنیم"
 
admin بازدید : 638 یکشنبه 1392/09/03 نظرات (0)

داستان عشق من و چشم آبی ها؛ چگونه عاشق چشم آبی اصلیه شدم
نویسنده این داستان واقعی : سید میلاد حسینی
 
توجه: قبل از هر چیز این رو میگم که عشق من پاک و کاملا" روحانی هستش. اول از هر چیز عاشق خدا هستم و بعد بندۀ خدا.
این جملۀ بالا رو نوشتم تا مبادا مثل بعضی ها به من و دوستم فکر بد بکنید.متشکرم.
 
سلام
من سال87 در رشته حقوق دانشگاه چمران اهواز قبول شدم.ابتدای پاییز در ماه مهر اتفاقی رخ داد که برای همیشه زندگی ام را دگرگون کرد.
من در ترم اول دانشگاهم در همان روزهای اول چند پسر مو زرد (موبور) و چشم آبی اصفهانی را در نزدیکی دانشکده اقتصاد در دانشگاه چمران دیدم. من از رشت به اهواز می رفتم اما آنها از اصفهان به اهواز می رفتند و این خود مانعی برای گسترش ارتباط مان شده بود. خیلی به آنها علاقه مند شدم به خصوص پسری موطلایی با چشمان آبی که در یک نگاه عاشق اون شدم.
من اسم اون رو چشم آبی اصلیه گذاشتم .اصلا" برایم مهم نبود که بعضی ها بگویند چرا عاشق یک پسر شدی. من عاشق هم جنس خود شده بودم و واقعا" عشقی پاک و بی آلایش بود.
اما حیف که او شماره موبایل و ایمیلش را به من نداد. من از دوری او بسیار ناراحت بودم. آخه اون دانشجوی دانشگاه جندی شاپور بود ولی من دانشجوی دانشگاه چمران. متاسفانه ارتباط مان برای مدت ها قطع شد.
اما اسفند در ترم دوم او به همراه چند نفر از دوستانش به دانشگاه چمران اومدن و به من سر زدن. من خیلی خوشحال شدم. ما عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم. در ترم دوم قرار شد دوستان جندی شاپوری من با ادارۀ سکونت خوابگاه صحبت کنند تا سال آینده هم اتاقی شویم. اگرچه خیلی تلاش کردند ولی تلاش هایمان به نتیجه نرسید.
ما در اواخر خرداد بهار88 در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه چمران گرد هم آمدیم. من و پسرهای جندی شاپوری که عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم. آن روزها روزهای خداحافظی ما بود.ما با همدیگر صحبت کردیم و خداحافظی کردیم.
من خیلی ناراحت شدم که بهترین دوستان زندگی ام تصمیم گرفتند مرا فراموش کنند و این باعث شد تا سال دوم برای رفتن به اهواز دلسرد بشم. از طرفی خانوادۀ من اصرار داشتند که سال دوم مهمان دانشگاه گیلان بشم و در رشت بمانم.در نهایت همین کار را کردم. ترم 4 ناگهان تصاویر کمرنگی از خاطراتم که مربوط به به گردهمایی ما در کتابخانه مرکزی دانشگاه چمران بود به ذهنم اومد. ولی هر چه سعی کردم یادم نیومد که این اشخاص کی هستند. سال سوم هم در دانشگاه گیلان مهمان شدم.ترم 5 بود که خاطراتم با آنها به ذهنم می اومد و اذیتم می کرد و ترم شش به خصوص در بهار90 همش به یاد دوست عزیزم چشم آبی اصلیه - اسمی که خودم برایش ساختم- بودم و شب ها با یاد اون گریه می کردم.به هر حال دوران سخت به پایان رسید و من سال چهارم و ترم7 به دانشگاه چمران برگشتم. بیش از یک سال انتظار کشیده بودم تا آنها را پیدا کنم. همه جای دانشگاه جندی شاپور گشتم. ظهرها جلوی سلف می ایستادم و با خیلی ها صحبت می کردم تا چشم آبی اصلیه رو پیدا کنم. چندین بار هم به خوابگاه صدف- خوابگاه دانشگاه جندی شاپور- رفتم ولی هرچه جستجو کردم پسرهای چشم آبی و مو زرد را پیدا نکردم.
باورم نمی شد آنها سال چهارم دورۀ لیسانس را در دانشگاه جندی شاپور تحصیل نمی کنند.
از آنجایی که من 4 ترم مهمان شده بودم و دو دانشگاه چمران و گیلان با هم تطابق واحدی نداشتند تحصیلم در 8 ترم تموم نشد و به 10 ترم رسید.
سال آخر دانشگاه چمران خوابگاه به من ندادن. من هم ترم 9 را غیر حضوری خواندم و فقط امتحان دادم. و البته ترم 10 را مهمان دانشگاه گیلان شدم.
و اکنون لیسانسم را درشته حقوق از دانشگاه چمران گرفته ام.
من هر کاری را که از دستم بر اومد انجام دادم تا آنها را پیدا کنم. هر چی نذر کردم و به عزاداری امام حسین رفتم فایده ای نداشت و نتونستم اون ها رو پیدا کنم. من عاشقانه آنها را دوست دارم به خصوص چشم آبی اصلیه.
آخرین دیدار ما در کتابخانه ی مرکزی دانشگاه چمران بود که در اواخر خرداد88 با تعدادی از دوستان جندی شاپوری گرد هم جمع شدیم.
در نهایت این وبلاگ را تشکیل دادم تا ضمن تعریف این داستان شعرهای قشنگی که دربارۀ او سروده ام را در اینترنت بذارم. به این امید که او یا اطرافیانش اینها را بخونند و من او را پیدا کنم. ملتمسانه خواهش دارم ای چشم آبی بهترین دوست زندگی ام اگر مطالب این وبلاگ را خواندی به من ایمیل کن یا تلفن بزن تا میوۀ عشق مان را بچشیم و لذت ببریم. همچنین از کسانیکه این شخص دوست داشتنی را می شناسند و مطالب وبلاگم را می خوانند خواهش دارم در صورت پیدا کردن او, ما را به هم برسانند.
من ایمان دارم دیر یا زود او را پیدا می کنم. این فلسفۀ تشکیل این وبلاگ هست. به امید آن روز...
 خیلی ممنون از اینکه داستان زیبای من را خواندید.
 
admin بازدید : 965 یکشنبه 1392/09/03 نظرات (0)

داستان من و زندایی الهام .........

 

داستان های عاشقانه

داستان برمیگرده به خیلی وقت پیش تر ازاینا،موقعی که من همش ۷ سالم بود و عزیز دردونه دایی محسن.اون زمان هر پنجشنبه دایی می اومد خونه ما و شب بند و بساط شامو برمیداشتیم و با پیکان آلبالویی دایی می زدیم بیرون ،بعد از شام دایی بازم بر میگشت خونه ما و تا نصفه های شب باهم شوخی میکردیم و خوش میگذروندیم،وسطای هفته هم که هرروز با دایی بودم و همیشه تو ماشین منو میذاشت تو بغلش و رانندگی میکرد،هنوز که هنوزه مزه بستنی هایی که برام میخرید زیر زبونم مونده و “جون دل دایی” که هروقت صداش میکردم ،بهم میگفت ،توگوشمه.اما از وقتی که اسم الهام تو خونه پیچید همه چی عوض شد،اولش دایی زیر بار نمیرفت ،اما مامانم هی ازش تعریف میکرد و میگفت بین همه همکاراش تکه ،اما بازم دایی زیر بار نمیرفت که نمیرفت تا اینکه یه روز پنجشنبه وقتی از مدرسه برگشتم دیدم یه خانوم خوشگل تو آشپزخونه داره به مامان کمک میکنه ،نمیدونستم کیه اما واقعا خوشگل بود و یه لباس خیلی قشنگی هم تنش کرده بود ،نمیدونم چرا از همون لحظه اول که دیدمش یه حس غریبی بهش پیداکردم،همچین بفهمی نفهمی ازش بدم اومد!
دایی مثل هرهفته ناهار اومد پیشمون و مامان و الهام سفره روچیدن ،دایی اصلا حواسش بمن نبود ،زیاد باهام حرف نمیزد ،شوخی نمیکرد ،همش چشمش به الهام بود.ناهار رو که چیدن ،مامان گفت :امروز ناهار دستپخت الهام جونه و دایی بدون اینکه حتی یه قاشق خورده باشه شروع کرد به تعریف از دستپخت الهام خانوم و چقدر ازاین کارش بدم اومد چون داشت دروغ میگفت.
ناهارو که خوردیم دایی مثل هرهفته نیومد تو اتاق من که باهام گیم بازی کنه ،گفت میخواد تلویزیون تماشاکنه ،منم ناچار رفتم نشستم تو بغلش ،اما مامان رفت اون یکی اتاق و بهم گفت که منم باهاش برم ،اما من دلم میخواست  تو بغل دایی بشینم ،اما مامان اصرار کرد که برم بیرون ،قبول نکردم ،اومد که بزور ببرتم ،از دایی خواستم که کمکم کنه و نذاره که منو ببره بیرون ،اما دایی بهم گفت که بهتره به حرف مامان گوش کنم ،بازم دلم شکست ،وقتی داشتم میرفتم پای الهامو محکم لگد کردم.
اون شب دایی مارو نبرد بیرون و عوضش الهامو برد برسونه خونشون ،برنامه پنجشنبمون زهرمار شد.
یه هفته بعد عقد کنان دایی و الهام بود و بعد از اون دیگه دایی کمتر بهم می رسید و منو کمتر میبرد بیرون ،هروقت هم که میخواست ببره زندایی الهام هم باهامون بود و اصلا بهم خوش نمیگذشت چون دایی حواسش فقط به اون بود ،منم خوب میتونستم از پس الهام بربیام ،مثلا موقعی که حواسش به وراجی بود فلفل میریختم توغذاش ،یا وقتی سوپ میکشیدم ،بشقابو ول میکردم رولباسش و وانمود میکردم که تعادلمو ازدست دادم ،یا  اینکه هر وقت میخواستیم بریم جایی ،بدو بدو میرفتم که اول من برسم به ماشین و جلو بشینم که یه بار زرنگی کرد و مجبور شدم عقب بشینم ،منم عوضش از همون عقب با قیچی چند جای مانتوشو سوراخ کرده بودم ، یه بارم وقتی تو خونه ما رفته بود حموم فلکه اصلی آب رو از ورودی بستم و همه فکر کردند آب از مرکز قطعه و چند ساعت موند تو حموم و هم از مهمونی رفتنش جا موند و هم اینکه سرما خورد،یه بارم درست وقتی میخواست از ماشین پیاده بشه  یه پوست موز انداختم زیر پاش و باکله رفت تو جوب ،هرچند دایی برای اولین بار دعوام کرد اما دلم خنک شد چون پنج شش ماهی پاش تو گچ بود.
یکسال بعد دایی رو از اداره منتقل کردن به یه شهردیگه و یک ماه بعدش زندایی الهام رو هم با خودش برد ،چند ماه بعدشم شنیدیم که صاحب یه دختر شدن و همگی رفتیم پیششون ،همونقدر که از زندایی الهام متنفر بودم نسبت به بچشونم همون حسو پیداکردم و روز دوم بود که میخواستم از رو تخت هلش بدم پائین که مامان فهمید و نذاشت ،بعدش برگشتیم شهرخودمون.
کم کم داشتم بزرگ میشدم ،اما نفرتی که از زندایی الهام و دخترش داشتم هرروز بیشتر میشد ،اوایل، سال به سال فقط موقع عید می اومدن دیدنمون ،اما من همیشه موقعی که اونا میومدن اینجا، میرفتم خونه عموم و تا روز رفتنشون به خونه برنمیگشتم.کم کم داییم ارتقاء پیداکرد و شد مدیر کل ادارشون و دیگه سرش خیلی شلوغ شد و همون سالی یه دفعه رو هم نمیتونستن که بیان و فقط هر دوسه سال یه بار مامان اینا میرفتن دیدنشون ،اما من دیگه هیچوقت نرفتم.
۲۰ سالی میشد که دایی اینا رفته بودن و تو این مدت  چند بار دایی برای ماموریت تنهایی اومده بود شهرما ،منم لیسانسمو گرفته بودم و تازه تو یه شرکت استخدام شده بودم و یواش یواش مامانم داشت تو گوشم زمزمه میکرد که باید زن بگیرم.راستش نمیگم بدم میومد اما هرکسی رو که پیشنهاد میکرد ،چنگی بدلم نمیزد.روزها همینطور پشت سر هم میگذشتن و بدون اینکه هیچ اتفاق خاصی بیفته هرروز صبح سوار سرویس میشدم و میرفتم سرکار و غروب برمیگشتم ،تا اینکه یه روز وقتی داشتم میرفتم بطرف ایستگاه سرویسمون ، یه دختر خانوم درحالیکه یه آدرس دستش بود ازم خواست که راهنماییش کنم ،با اینکه آدرس خونه خودمون بود اما اصلا تعجب نکردم ،چون کاملا عادی بود و هرچند وقت یکبار دانشجوهای مامان که نمره لازم داشتن میومدن خونمون ،از شانس من هم هیچکدومشون قیافه درست حسابی نداشتن که من شفاعتشونو بکنم ،اما این یکی واقعا خوشگل بود و حتی حاضر بودم بخاطرش اونقدر التماس مامان رو بکنم که یه بیست براش بگیرم.با خنده ازش پرسیدم ،نمره لازم دارین؟با تعجب گفت منظورتون چیه آقا؟
وقتی برخورد جدیش رو دیدم دیگه ادامه ندام و با تت و پت فقط خونه رو نشونش دادم ،اما تا ظهر فکرم درگیرش بود ،دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم ،خوشگل ،خوش هیکل ،خوش اندام و حتی صداش و حرف زدنش دقیقا اونی بود که من میخواستم.تا ظهر با خودم کلنجاررفتم و بالاخره تصمیم خودمو گرفتم که موضوع رو به مامان بگم و ازش بخوام که برام خواستگاریش بکنه و با این تصمیم اومدم خونه که یه هو خشکم زد چون همون دختر داشت تو آشپزخونه به مامان کمک میکرد ،هنوز متوجه ورود من به خونه نشده بودن و سرشون گرم کارشون بود ،منهم با ولع تموم داشتم از کنار در چشم چرونی میکردم ،اما وقتی شاخ درآوردم که دیدم اون دختر مامانمو داره عمه صدا میکنه!…
فک کنم بقیه ماجرارو حدس زده باشین،درسته با هزار دلشوره و سرافکندگی مجبور شدم برم پابوس زندایی الهام که دخترشو خواستگاری کنیم و نمیدونین چقدر تو مجلس خواستگاری سوتی دادم و عرق ریختم ،اصلا انتظار نداشتم با اونهمه بلایی که سر زندایی آورده بودم و بااونهمه بی توجهی که کرده بودم ،تو خونه راهم بده ،ولی برخلاف انتظار با خوشرویی تموم تحویلمون گرفت و از اول خواستگاری تا آخرش فقط از خاطرات بچگی من میگفت و میخندید و من خیس عرق میشدم ،آخرش باخنده  عصاهایی رو که موقع شکستن پاش استفاده میکرده آورد و نشون داد و گفت که اینارو نگه داشته بوده تا یه روز بزنه پای زن منو بشکنه و بده به اون ،اما ظاهرا دیگه بدردش نمیخورن چون قراره دختر خودش همسرم بشه ،باشنیدن این حرف نزدیک بود بپرم بغلش کنم و بخاطر تموم بدیهایی که درحقش کردم معذرت بخوام …
الان چند سالی میشه با دخترداییم ازدواج کردم و هنوز که هنوزه خاطرات مادر زنم از بچگی های من ،بهترین سرگرمی شب نشینی های خونوادگیمونه.
درباره ما
آموزش های زناشویی و جنسی به صورت تصویری
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • لباس خواب
  • سفره عقد
  • پنل تبلیغات در تلگرام
  • تشریفات مجالس
  • دانلود تحقیق
  • منابع دکتری سراسری رشته مدیریت
  • خشک کن فرش
  • آفبا
  • تشریفات
  • نرم افزار تاکسی تلفنی
  • نرم افزار تاکسی سرویس
  • تغذیه
  • خرید تحقیق دانشجویی
  • زودانزالی
  • پایان نامه معماری
  • پایان نامه کارشناسی ارشد
  • پایان نامه کامپیوتر
  • سایت همسریابی دوهمدل
  • دانلود آهنگ جدید
  • دستگاه تصفیه آب
  • خرید دوربین مدار بسته
  • خرید بک لینک
  • فروش بک لینک ارزان
  • برنامه اندروید
  • فروش پارکت
  • سقف کاذب
  • اپل ایدی
  • دانلود آهنگ جدید
  • دانلود آهنگ جدید
  • ساخت وبسایت رایگان
  • باکس هارد اکسترنال
  • فروش رم لپ تاپ ddr3
  • خرید رم لپ تاپ ddr3
  • قیمت رم لپ تاپ ddr3
  • رم لپ تاپ ddr3
  • درب اتوماتیک کرج
  • سرویس نوزاد
  • کاغذ دیواری
  • دانلود فیلم اموزشی
  • جت فن
  • کمپوست قارچ
  • هواساز
  • مه پاش
  • دانلود نمونه سوال
  • کتاب
  • مدل مانتو 95
  • لوازم یدکی خودرو
  • ساعت مچی
  • آگهی رایگان
  • کیف چرمی
  • آدیداس
  • مه ساز
  • آگهی رایگان
  • جزوه کنکوری
  • مدل دکوراسیون اتاق خواب 2016
  • درب اتوماتیک کرج
  • دانلود کتاب الکترونیکی
  • سرویس نوزاد
  • رم مک بوک
  • خرید رم لپ تاپ
  • قیمت رم لپ تاپ
  • ارتقا رم مک بوک پرو
  • بزرگترین کامیونیتی ایرانیان مقیم استرالیا
  • قیمت روز خودروی شما
  • دانلود سریال جدید
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 320
  • کل نظرات : 89
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 77
  • آی پی دیروز : 127
  • بازدید امروز : 219
  • باردید دیروز : 1,560
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5,666
  • بازدید ماه : 18,146
  • بازدید سال : 139,672
  • بازدید کلی : 852,948