عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
سمیرابامن دوست میشی؟ | 2 | 1026 | aaaa |
دامادها! وقتی عروس رو تو لباس عروسی می بینند | 1 | 1388 | habib |
دو برادر بسیار غیرتمند | 0 | 689 | habib |
تصاویر عاطفی زیبا از دختران | 1 | 1114 | habib |
مجموعه تصاویر زیبا و عاشقانه از عروس و داماد های خوش حال | 0 | 757 | samira |
عکس بغل کردن عاشقانه غروب | 0 | 775 | samira |
عکس های جذاب عاشقانه 92-aks sheghane | 0 | 654 | samira |
عکس و نوشته عاشقانه جدید 92 | 0 | 581 | samira |
عکس های عاشقانه بوسه 92 | 0 | 722 | samira |
حمله اسلام ستیزان به بانوان محجه در فرانسه | 0 | 661 | habib |
ضرب المثل "میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد"به کجا برمی گردد؟ | 0 | 566 | habib |
داستانک/تعریف ادیسون از شکست! | 0 | 488 | habib |
شوخی جالب اکبر عبدی با احمدی نژاد+عکس | 0 | 823 | samira |
عکس آلیا دختر اشکان دژاگه | 0 | 772 | samira |
آکواریوم باورنکردنی دنیا +عکس | 0 | 810 | samira |
بیاتو بازی با اسامی | 0 | 465 | samira |
مجموعه دکلمه های زیبا برای نیمه شعبان و ولادت امام زمان (عج) | 0 | 1531 | habib |
حدیث جمعه/دکلمه ی زیبا برای نیمه شعبان و ولادت امام زمان (عج) | 0 | 571 | habib |
بازی پی اس پی Frontier Gate Boost Plus PSP | 0 | 581 | samira |
عکس/ محمود رفت! | 0 | 733 | samira |
حملات عاشقانه ی جدید شخصی
در ادامه مطلب ببینید
داستان عاشقانه جدید...
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر
با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...
چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...
تک عکس با کیفت واقعی از بوسه زدن به گل رز
برای دیدن عکس با کیفت بالا به ادامه مطلب مراجعه کنید...
دیدن عکس بوسه با کیفیت واقعی و بالا:
عکس های ماچ کردن عاشقانه
مجموعه عکس های عاشقانه جدید از ماچ کردن و بوسیدن معشوق
مشاهده گالری عکس های بوسیدن در ادامه مطلب...
ماچ
بوسیدن
عکس ماچ
گالری تصاویر باکیفت و عاشقانه از لب سرخ
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست / مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ / دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای / نصیحت همه عالم به گوش من بادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست / اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
برای دیدن عکس های لب به ادامه مطلب مراجعه کنید...
عکس عاشقانه لب
عکس عاشقانه لب
بوسه
عکس عاشقانه لب
عکس عاشقانه لب
داستان عاشقانه و فوق العاده رمانتیک مداد رنگی
داستان عاشقانه و رمانتیک جدید فروردین ۹۲
داستان جدید رمانتیک و عاشقانه فروردین ۹۲
داستان کوتاه عاشقانه و احساسی و رمانتیک یادگاری
از زندگی خسته شده بود. شقیقه هاش تیر می کشید. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود. چقدر خسته بود. از نگاهش پیدا بود. تنها او میدانست.
چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود. به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او ، فکر او صدای او زندگی کرده بود.
…::: بقیه داستان عاشقانه و رمانتیک جدید فروردین ۹۲ یادگاری در ادامه مطلب :::…
اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود. هر اندازه که بود مطمئن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت. نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد.چه قدر زیبا بود … درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برابر ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.
سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه. وسط حرفش پرید گفت یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه. دیگه هیچی نشنید. انگار که مرد. قلبش دیگه نمی زد. صداش در نمی امد. گلوش خشک شده بود. تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو. بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم. اصلا باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را با هم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه. نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی را شنید که می گفت: تو را خدا اروم باش. مواظب خودت باش. نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه. رفت تو اتاقش. خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد ۱۰ تا اس ام اس با ۳ تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید. گوشی را قطع کرد. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر می زدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.
ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت. روز اخر شد. لحظه ی اخر فرا رسید. وقت گفتن خداحافظی. نمی خواست از دستش بدهد. نمی خواست بذارد برود. نمی خواست………. اما……………
نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت… گفت مواظب خودت باش. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.
گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشمانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند! بوسیدش. چقدر گرمایش را دوست داشت. اما حیف که اخرین بوسه بود. برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ.
نگاهش به ساعت افتاد. هنوز نرفته بود. با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود. خیلی تنگ.
صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند. گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود: من پروازم را از دست دادم. نمیرم.
می ای دنبالم؟
این بار هم چیزی نمی شنید. صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم. دوست دارم. می ای دنبالم؟
به خودش امد: اره. همین الان اومدم.
گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ. چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.
كرد چه دنياي عجيبي دنياي ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم
وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به
ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا
بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه
افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده
بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودي دانشگاه مي آمدند نگاه
مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت
وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده
بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي
ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو
به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از
هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله
ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و اين دوستي در مدت
کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به
حسادت وا مي داشت .
منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون
بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن
دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات
عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه
همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتا
ر خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.
ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.
در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي
برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله
رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي
ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.
ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده
بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد
ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر
وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحريک مي کردند. منصور
ديگه زياد با ژاله نمي جوشيد بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي
گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.
يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن
به ژاله گفت: ببين ژاله مي خوام يه چيزي بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و
منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه
نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و
مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت س
ر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.
بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند
منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما
از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله
داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين
ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت
ورفت. منصور گيج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .
ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو
سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با
عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد
تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابي من چه هيزم تري به
تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور
رو به آرامش دعوت مي كرد بعد از اينكه منصور کمي آروم شد دكتر ازش قضيه رو
جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون
داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از يک ماه پيش يواش يواش قدرت
بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه
ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه
معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت:
اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...
منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بي صدا اشک ريخت. فردا روز تولدش
دکلمه ای زیبا از دفتر شعر سهراب سپهری که با خوش ذوقی خسرو شکیبایی زیبایی خاصی به خود گرفته..
صدای آب می آید
مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟
لباس لحظه ها پاک است
چه می خواهیم
بخار فصل , گرد واژه های ماست
دهان, گلخانه فکر است
سفرهایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند
ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریک می گویند
حجم: حدود 5 مگابایت
ویدیو کلیپ از صحنه های عاشقانه یک فیلم کره ای به نام شرایط عشق...
حجم کلیپ حدود 6 مگابایت هست..
اس ام اس(پیامک) جدید عاشقانه تنهایی .. در سایت لاودونی...
این روزها در خودم به دنبال یک کلیک راست میگردم تا از خودم یک copy بگیرم و کنار خودم paste کنم… شاید از این تنهایی خلاص شدم… . . .
|
دنیـــــا ، تنهایی های زیادی داره ؛ اما ، تنهاییِ مَــن دنیایی داره… . . . |
اینجا ؛ احساس ، فروشی شده … عشق ، اجاره ای شده … و تنهایی هم برای ما آدم شده … . . .
|
چرا بودنت راست و ریست نمـــی شود ؟!
من که تمام پازل های تنهایـــی ام را درست چیده ام . . .
.
.
.
تنها …
تنها صفتی است که هفت میلیارد موصوف دارد …
.
.
.
خیالی نیست …
میان این همه نااهلی
اگر ، اهلی چشمانت شوم که عجیب نیست
عجیب این همه تنهاییست
بعد از اهلی شدن …
.
.
.
وقتی تمام احساس دلتنگیت را با یک “به من چه” پاسخ میگیری
“به کسی چه” که چقدر تنهایی …؟
.
.
.
دستم را گرفت و با خود برد…
همه هرچقدر هم تلاش کردند نتوانستند…
چه قدرتی . چه عظمتی . تنهایی
.
.
.
رابطه هایــــــــی که
تنهایی دلیل شکل گیریشون میشه
عاقبتشون دوباره تنــــــــــــــــهایی میشه…..!
.
.
.
عشــــقتـــــــ ـــ شوخــــی زیباییـــــــــ ـ بود که با قلــــــب من کردی
زیبــا بـــــود …امّا…شوخیـ ــــــــ بــــود
حالا . . .
تو بی تقصیریـــــــ ! خدای تو هم بی تقصیر است
تمام این تنهایی تاوان اشتباه خود من است
.
.
.
با همه بوده است ، عجب هرزه ایست … این تنهایی !
.
.
.
تنهاییم را با کسی قسمت نخواهم کرد…
یک بار قسمت کردم، چندین برابر شد…
.
.
.
وقتی حالت بده روحت بی پناهه / میبینی هر کاری کردی اشتباهه
وقتی به جز شب هیچ رنگی توی نگات نیست / وقتی کسی اندازه تنهاییات نیست
.
.
.
تنهایی را ترجیح میدهم به تن هایی که روحشان با دیگریست
.
.
.
نمی دانم دوستش دارم یا نه؟!
با هم قدم میزنیم
با هم میخوابیـم
دلم که میگیرد، آغوشش را بـــاز می کنـــــد
و بر گونه هایم بوسه میزند
اما نمی دانم دوستش دارم یا نه؟!
” تنهاییـــــم را ” . .
تک عکس با کیفت از عروسک خرسی صورتی دخترانه برای زمینه کامپیوتر
برای دیدن عکس با کیفت بالا به ادامه مطلب مراجعه کنید...
سایز تصویر با کیفیت:
1920 در 1200
حجم تصویر: 625 KB
مشاهده:
کلیپی زیبا و عاشقانه که میکس شده یه آهنگه و عکس های عاشقونه داره....
مدام گفتی خیالت تخت من وفادارم
و من چه ساده لوحانه خیالم را تختی کردم
برای عشق بازی تو با دیگری...
داستان من و زندایی الهام .........
دایی مثل هرهفته ناهار اومد پیشمون و مامان و الهام سفره روچیدن ،دایی اصلا حواسش بمن نبود ،زیاد باهام حرف نمیزد ،شوخی نمیکرد ،همش چشمش به الهام بود.ناهار رو که چیدن ،مامان گفت :امروز ناهار دستپخت الهام جونه و دایی بدون اینکه حتی یه قاشق خورده باشه شروع کرد به تعریف از دستپخت الهام خانوم و چقدر ازاین کارش بدم اومد چون داشت دروغ میگفت.
ناهارو که خوردیم دایی مثل هرهفته نیومد تو اتاق من که باهام گیم بازی کنه ،گفت میخواد تلویزیون تماشاکنه ،منم ناچار رفتم نشستم تو بغلش ،اما مامان رفت اون یکی اتاق و بهم گفت که منم باهاش برم ،اما من دلم میخواست تو بغل دایی بشینم ،اما مامان اصرار کرد که برم بیرون ،قبول نکردم ،اومد که بزور ببرتم ،از دایی خواستم که کمکم کنه و نذاره که منو ببره بیرون ،اما دایی بهم گفت که بهتره به حرف مامان گوش کنم ،بازم دلم شکست ،وقتی داشتم میرفتم پای الهامو محکم لگد کردم.
اون شب دایی مارو نبرد بیرون و عوضش الهامو برد برسونه خونشون ،برنامه پنجشنبمون زهرمار شد.
یه هفته بعد عقد کنان دایی و الهام بود و بعد از اون دیگه دایی کمتر بهم می رسید و منو کمتر میبرد بیرون ،هروقت هم که میخواست ببره زندایی الهام هم باهامون بود و اصلا بهم خوش نمیگذشت چون دایی حواسش فقط به اون بود ،منم خوب میتونستم از پس الهام بربیام ،مثلا موقعی که حواسش به وراجی بود فلفل میریختم توغذاش ،یا وقتی سوپ میکشیدم ،بشقابو ول میکردم رولباسش و وانمود میکردم که تعادلمو ازدست دادم ،یا اینکه هر وقت میخواستیم بریم جایی ،بدو بدو میرفتم که اول من برسم به ماشین و جلو بشینم که یه بار زرنگی کرد و مجبور شدم عقب بشینم ،منم عوضش از همون عقب با قیچی چند جای مانتوشو سوراخ کرده بودم ، یه بارم وقتی تو خونه ما رفته بود حموم فلکه اصلی آب رو از ورودی بستم و همه فکر کردند آب از مرکز قطعه و چند ساعت موند تو حموم و هم از مهمونی رفتنش جا موند و هم اینکه سرما خورد،یه بارم درست وقتی میخواست از ماشین پیاده بشه یه پوست موز انداختم زیر پاش و باکله رفت تو جوب ،هرچند دایی برای اولین بار دعوام کرد اما دلم خنک شد چون پنج شش ماهی پاش تو گچ بود.
یکسال بعد دایی رو از اداره منتقل کردن به یه شهردیگه و یک ماه بعدش زندایی الهام رو هم با خودش برد ،چند ماه بعدشم شنیدیم که صاحب یه دختر شدن و همگی رفتیم پیششون ،همونقدر که از زندایی الهام متنفر بودم نسبت به بچشونم همون حسو پیداکردم و روز دوم بود که میخواستم از رو تخت هلش بدم پائین که مامان فهمید و نذاشت ،بعدش برگشتیم شهرخودمون.
کم کم داشتم بزرگ میشدم ،اما نفرتی که از زندایی الهام و دخترش داشتم هرروز بیشتر میشد ،اوایل، سال به سال فقط موقع عید می اومدن دیدنمون ،اما من همیشه موقعی که اونا میومدن اینجا، میرفتم خونه عموم و تا روز رفتنشون به خونه برنمیگشتم.کم کم داییم ارتقاء پیداکرد و شد مدیر کل ادارشون و دیگه سرش خیلی شلوغ شد و همون سالی یه دفعه رو هم نمیتونستن که بیان و فقط هر دوسه سال یه بار مامان اینا میرفتن دیدنشون ،اما من دیگه هیچوقت نرفتم.
۲۰ سالی میشد که دایی اینا رفته بودن و تو این مدت چند بار دایی برای ماموریت تنهایی اومده بود شهرما ،منم لیسانسمو گرفته بودم و تازه تو یه شرکت استخدام شده بودم و یواش یواش مامانم داشت تو گوشم زمزمه میکرد که باید زن بگیرم.راستش نمیگم بدم میومد اما هرکسی رو که پیشنهاد میکرد ،چنگی بدلم نمیزد.روزها همینطور پشت سر هم میگذشتن و بدون اینکه هیچ اتفاق خاصی بیفته هرروز صبح سوار سرویس میشدم و میرفتم سرکار و غروب برمیگشتم ،تا اینکه یه روز وقتی داشتم میرفتم بطرف ایستگاه سرویسمون ، یه دختر خانوم درحالیکه یه آدرس دستش بود ازم خواست که راهنماییش کنم ،با اینکه آدرس خونه خودمون بود اما اصلا تعجب نکردم ،چون کاملا عادی بود و هرچند وقت یکبار دانشجوهای مامان که نمره لازم داشتن میومدن خونمون ،از شانس من هم هیچکدومشون قیافه درست حسابی نداشتن که من شفاعتشونو بکنم ،اما این یکی واقعا خوشگل بود و حتی حاضر بودم بخاطرش اونقدر التماس مامان رو بکنم که یه بیست براش بگیرم.با خنده ازش پرسیدم ،نمره لازم دارین؟با تعجب گفت منظورتون چیه آقا؟
وقتی برخورد جدیش رو دیدم دیگه ادامه ندام و با تت و پت فقط خونه رو نشونش دادم ،اما تا ظهر فکرم درگیرش بود ،دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم ،خوشگل ،خوش هیکل ،خوش اندام و حتی صداش و حرف زدنش دقیقا اونی بود که من میخواستم.تا ظهر با خودم کلنجاررفتم و بالاخره تصمیم خودمو گرفتم که موضوع رو به مامان بگم و ازش بخوام که برام خواستگاریش بکنه و با این تصمیم اومدم خونه که یه هو خشکم زد چون همون دختر داشت تو آشپزخونه به مامان کمک میکرد ،هنوز متوجه ورود من به خونه نشده بودن و سرشون گرم کارشون بود ،منهم با ولع تموم داشتم از کنار در چشم چرونی میکردم ،اما وقتی شاخ درآوردم که دیدم اون دختر مامانمو داره عمه صدا میکنه!…
فک کنم بقیه ماجرارو حدس زده باشین،درسته با هزار دلشوره و سرافکندگی مجبور شدم برم پابوس زندایی الهام که دخترشو خواستگاری کنیم و نمیدونین چقدر تو مجلس خواستگاری سوتی دادم و عرق ریختم ،اصلا انتظار نداشتم با اونهمه بلایی که سر زندایی آورده بودم و بااونهمه بی توجهی که کرده بودم ،تو خونه راهم بده ،ولی برخلاف انتظار با خوشرویی تموم تحویلمون گرفت و از اول خواستگاری تا آخرش فقط از خاطرات بچگی من میگفت و میخندید و من خیس عرق میشدم ،آخرش باخنده عصاهایی رو که موقع شکستن پاش استفاده میکرده آورد و نشون داد و گفت که اینارو نگه داشته بوده تا یه روز بزنه پای زن منو بشکنه و بده به اون ،اما ظاهرا دیگه بدردش نمیخورن چون قراره دختر خودش همسرم بشه ،باشنیدن این حرف نزدیک بود بپرم بغلش کنم و بخاطر تموم بدیهایی که درحقش کردم معذرت بخوام …
الان چند سالی میشه با دخترداییم ازدواج کردم و هنوز که هنوزه خاطرات مادر زنم از بچگی های من ،بهترین سرگرمی شب نشینی های خونوادگیمونه.
باز سـازی آثار جاویدان موسیقی ایران
اثـری از زنـده یاد استاد جلال ذوالفنون
کیفیت: مطلوب
Size: 3.6 Mb Server: ………. Download
Size: 1.9 Mb Server: ………. Download
Size: 2.8 Mb Server: ………. Download
Size: 3.9 Mb Server: ………. Download
Size: 3.5 Mb Server: ………. Download
Size: 4.0 Mb Server: ………. Download
—————————-
Size: 2.4 Mb Server: ………. Download
Size: 6.1 Mb Server: ………. Download
Size: 1.6 Mb Server: ………. Download
Size: 2.8 Mb Server: ………. Download
Size: 2.3 Mb Server: ………. Download
Size: 2.9 Mb Server: ………. Download
Size: 2.1 Mb Server: ………. Download
Size: 1.6 Mb Server: ………. Download
نویسنده : میرزاده عشقی
ناشر : چاوشان نوزایی کبیر
زبان کتاب: پارسی
تعداد صفحه : ۴۱
قالب کتاب : PDF
توضیحات :
این نمایشنامه به صورت شعر نوشته شده است. اغراق نکردهایم اگر بگوییم یکی از مهمترین چالشهای نویسندگان ما در صد سال گذشته مسألهی حجاب زنان در ایران بوده است. گروهی از نویسندگان مانند آلاحمد یا رسول پرویزی بر کشف حجاب خرده گرفتهاند و گروهی از نویسندگان …
لینک های دانلود
[box type="shadow"]
حجم فایل: ۰٫۴ مگابایت
دانلود کتاب با قابلیت اجرا بدون نیاز به برنامه جانبی
حجم فایل: ۲٫۵ مگابایت
نام کتاب : آموزش سه تار جلال ذوالفنون
نویسنده : جلال ذوالفنون
ناشر : انتشارات آهنگ
زبان کتاب: پارسی
تعداد صفحه : ۱۱۶
قالب کتاب : PDF
توضیحات :
جلال ذوالفنون در سال ۱۳۱۶ در آباده فارس متولد شد. در کودکی همراه
خانواده اش به تهران آمد. فراگیری موسیقی را از ده سالگی در خانواده ای اهل
موسیقی شروع کرد و سپس به هنرستان موسیقی رفت و تار را در محضر استاد موسی
خان معروفی آموخت. در آن جا بود که علاوه بر تار به آموزش ویلن و سه تار
هم پرداخت.
در سال ۱۳۳۸به استخدام اداره هنرهای زیبا درآمد و به تدریس موسیقی پرداخت،
سپس رشته موسیقی را در دانشگاه تهران دنبال کرد. برداشت تازه ای که در این
ایام از موسیقی ایرانی در او شکل گرفت، نقطه عطفی بود که به کمک استادان
نورعلی خان برومند و دکتر دایوش صفوت عملی گردید.
از سال ۱۳۴۶ فعالیت خود را روی سه تار متمرکز کرد. پس از اتمام تحصیلات
دانشگاهی جهت تکمیل آن به مرکز حفظ و اشاعه موسیقی ایرانی رفت. درآن مرکز
به کار تحقیق و تدریس موسیقی ایرانی مشغول شد. در این سال ها از راهنمایی
های استادان یوسف فروتن و سعید هرمزی که از نوازندگان قدیمی سه تار بودند
برخوردار گردید.
اساسا تالیفات جلال ذوالفنون در زمینه تدریس و نقد و بررسی است. ازجمله «تجزیه و تحلیل موسیقی ایران» و کتاب حاضر می باشد.
لینک های دانلود
. دانلود فایل پی دی اف (pdf)
. حجم فایل: ۳٫۶ مگابایت
. دانلود کتاب با قابلیت اجرا بدون نیاز به برنامه جانبی
. حجم فایل: ۲۸ مگابایت
نام کتاب : آموزش سه تار
نویسنده : روح الله خالقی
ناشر : پارس بوک
زبان کتاب : پارسی
تعداد صفحه : ۳۴
قالب کتاب : PDF
حجم فایل : ۹۸۴ کیلوبایت
توضیحات : سهتار از سازهای زهی و مضرابی موسیقی ایرانی است که آن را با ناخن انگشت اشارهی دست راست مینوازند. این ساز، دارای ۴ سیم از جنس فولاد و برنج است که به موازات دسته، از کاسه تا پنجه کشیده شدهاند. سهتار دارای ۲۶ پردهی قابل حرکت از جنس رودهی حیوانات یا ابریشم است. صدای آن ظریف و تو دماغی و تا حدودی غمگین است و وسعت صوتی آن نزدیک به ۳ اکتاو است. سهتار پیشتر همخانواده با سازهایی چون دوتار و تنبور بوده است و امروزه به تار بسیار نزدیکتر است. در موسیقی دستگاهی ایران استفاده از سهتار بسیار رواج دارد؛ گرچه بیشتر برای تکنوازی مورد استفاده قرار میگیرد. این ساز برای هر دستگاه کوک ویژهای دارد ولی فاصلهٔ چهارم یا پنجم پایین رونده معمولا بین سیمهای اول و دوم ثابت است.
دلتنگ آغوشت می شوم...
وقتی که هوای حوصله ام ابریست!!!
دلم یک عصر دلگیر میخواهد
و یک پیاده رو بی انتها...
تا تمام دردهایم را در تن سردش جا گذارم.
آنقدر گلایه کنم...
که آسمان بشکند سد غرورش را...
و رد پایم را از دل سنگفرش های زخمی پاک کند...
تا شاید دل بی قرارم اندکی آرام گیرد...
شاید که لبخند درختان به وقت گریه ی ابر
اجابتی باشد...
و خدا آغوش بگشاید به روی تنهایی هایم....!!!
یک تَرانـہ تَلــْخ
قصـّــہ ـے تَنهایـے هاےمـَرا مـے سُرایـב
سَمفونـے گـوشــ {خَراشـے} استــْـ...
روزهآستــ پَنبـہ בگَـر فایـבه نـَـבارב
بـایـב بـاور کنمــ..
تـنهایمـــ!!!
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را...
فردا؟
تآ حوالــــــــــــے دلم می شمُــ ـــــــ ـــرم ،
بَعــ ـــد بر مــے گردَم
و بـﮧ یآدِ تـ ـــــرآنـﮧ ے تــــازه اے می اُفتم !
مـے بینی؟ عَزیـــــــز!
برگِ تـ ــــــــانَخورده ِے آכּ چرکنویســ قدیمے ,
دُوبارهـ از شکســـــتـכּ شیشـﮧ ے بـُ ـــــــغض ِ مَـכּ تر شد !
مے بـینی ...
یـ ـــــادت همیشـﮧ بآ مَـــכּ است
شاید با دیگری خوشتر باشد....
مگر خوشحالیش ارزویت نبود؟؟؟؟
فکــــــر ميــــکنم کهـــ عاشقانـــــــه هــايي که برايتـــــــ مي نويسَـــــم ..
مثلِـــــ چاي هايــــي هستَنــــد که خـــورده نميشـــــوند ..!
يَخـــ ميکننــــــد ..
و بايـــد دور ريختـــــــ ..!!
تعداد صفحات : 11